بلاگز

  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • گت بلاگز اخبار حوادث او حاضر نشد اسمم درشناسنامه اش باشد ، آخر تلخ ازدواج دختر۱۹ساله با مرد ۵۵ساله ای که قبلا۲همسرداشت

    دختر ۱۹ ساله ای که با پنهان کاری ها و غلط های جبران ناپذیر، آینده اش را به تباهی کشانده بود، در حالی قانون و نیروی انتظامی را آخرین پناهگاه خود یافت که خانواده

    آخر تلخ ازدواج دختر۱۹ساله با مرد ۵۵ساله ای که قبلا۲همسرداشت/او حاضر نشد اسمم درشناسنامه اش باشد

    عبارات مهم : زندگی

    دختر ۱۹ ساله ای که با پنهان کاری ها و غلط های جبران ناپذیر، آینده اش را به تباهی کشانده بود، در حالی قانون و نیروی انتظامی را آخرین پناهگاه خود یافت که خانواده اش نیز او را طرد کرده بودند.

    روزنامه خراسان نوشت:او که آثار ندامت بر صورت اش موج می زد به ماجرای تلخ زندگی اش اشاره کرد و به کارشناس اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: به درس و مدرسه علاقه ای نداشتم به همین علت در مقطع راهنمایی ترک تحصیل کردم. آن روزها در اوج هیجانات نوجوانی قرار داشتم و تنها براساس احساساتم تصمیم می گرفتم. با آن که در خانواده ای کم بضاعت زندگی می کردم ولی آرزوها و رویاهای بلند پروازانه ای داشتم. هنگامی که در فیلم ها و سریال ها، خانواده های ثروتمند را می دیدم هر لحظه آرزو می کردم کاش در چنین خانواده هایی به دنیا می آمدم.

    از سوی دیگر دوست داشتم مستقل و آزاد باشم و خودم جهت آینده ام تصمیم بگیرم به همین خاطر نه تنها به نصیحت های پدر و مادرم گوش نمی دادم بلکه با دیگران هم مشورت نمی کردم، تا این که براساس همین افکار غلط تصمیم گرفتم در بیرون از منزل کار کنم.

    او حاضر نشد اسمم درشناسنامه اش باشد ، آخر تلخ ازدواج دختر۱۹ساله با مرد ۵۵ساله ای که قبلا۲همسرداشت

    ۱۵ سال زیاد نداشتم که در یکی از فروشگاه های لباس خانمانه مشغول به کار شدم. صاحبکارم که مرد میانسالی بود، به من اعتماد نداشت و هر شب جهت بررسی و مقدار فروش لباس ها به فروشگاه می آمد ولی بعد از گذشت حدود یک سال از این ماجرا طوری به من اعتماد کرد که نه تنها جهت حساب و کتاب به فروشگاه نمی آمد بلکه کلیدهای فروشگاه را در اختیارم قرار داد. او کم کم با واگذاری همه اختیارات به من، فروشگاه را نیز گسترش داد. از این عنوان حس خوبی داشتم و در زیاد مراسم و مراسم خوش حالی های خانوادگی او و فرزندانش به همراه خانواده ام شرکت می کردم آن قدر ارتباط خانوادگی ما نزدیک شده است بود که من به آسانی به منازل همسر اول و دومش رفت و آمد می کردم.

    صاحبکارم مرد ثروتمندی بود که چندین منزل و مغازه در بالای شهر داشت و من همواره آرزو می کردم کاش به جای یکی از نوه های او یا یکی از دختران کوچکش بودم. مدت ها از استخدام من در فروشگاه می گذشت تا این که روزی صاحبکار ۵۵ ساله ام به فروشگاه آمد و پیشنهاد ازدواج با مرا مطرح کرد. اگرچه از شنیدن این حرف شوکه شده است بودم ولی امکانات مالی و رفاهی او ذهن مرا به خود مشغول کرد و با خود می اندیشیدم من که همواره در فقر و تنگدستی زندگی کردم آیا نباید پیشنهاد او را بپذیرم.

    دختر ۱۹ ساله ای که با پنهان کاری ها و غلط های جبران ناپذیر، آینده اش را به تباهی کشانده بود، در حالی قانون و نیروی انتظامی را آخرین پناهگاه خود یافت که خانواده

    این بود که در یک قرار حضوری پذیرفتم بدون اذن پدرم به عقد دایمی او درآیم ولی فعلا ماجرای ازدواجم به صورت رسمی ثبت نشود. این گونه بود که او مقدمات ازدواج مان را از طریق ارتباطات و آشنایانی که داشت به صورت پنهانی فراهم کرد و من در حالی به عقد مرد ۵۵ ساله درآمدم که حتی نام او در شناسنامه ام نیز ثبت نشد. مدتی از این ماجرا گذشت تا این که چند روز قبل پدر و مادرم به طور اتفاقی پی به عنوان ازدواجم بردند و مرا از منزل بیرون انداختند. بعد از آن هر چه با صاحبکارم تماس گرفتم تلفن هایم را بی پاسخ گذاشت و زمانی که به فروشگاه بازگشتم دیدم او قفل های فروشگاه را نیز عوض کرده است.

    واژه های کلیدی: زندگی | ازدواج | خانواده | فروشگاه | ماجرای ازدواج | اخبار حوادث

    نویسنده : blogzz

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از آمازون
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • کتاب روانشناسی به انگلیسی
  • کتاب زبان اصلی
  • کتاب خارجی
  • رفتن به نوار ابزار