بلاگز

  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • گت بلاگز اخبار اجتماعی کودک چوپان‌هایی که جهت نگهداری از گله معتاد شده‌اند

    «عیلرضا» کودک چوپانی که دوره سم زدایی را می گذراند: صاحب کارم روزی ٣بار به همه چوپان ها شیشه می داد تا موقع گوسفندچرانی خوابمان نبرد و مراقب گله باشیم.

    کودک چوپان‌هایی که جهت نگهداری از گله معتاد شده‌اند

    کودک چوپان هایی که جهت نگهداری از گله معتاد شده است اند

    عبارات مهم : معتاد

    «عیلرضا» کودک چوپانی که دوره سم زدایی را می گذراند: صاحب کارم روزی ٣بار به همه چوپان ها شیشه می داد تا موقع گوسفندچرانی خوابمان نبرد و مراقب گله باشیم.

    کودک چوپان‌هایی که جهت نگهداری از گله معتاد شده‌اند

    بلوز و شلوار: آبی. صورت: رنگ پریده. انگشت ها: زیادی از جلوی دمپایی سفید پلاستیکی بیرون زده اند. آستین ها: تای زیادی خورده اند تا رسیده اند به آرنج. ساعدها: خط خطی هست، ساعد چپ، پر از جای زخم های عمیق. نگاه: بی احساس از عمق کاسه چشم. صدا؛ از ته گلو، خسته. لب ها: به زحمت باز و بسته می شوند، لبخند مصنوعی کوچکی، رویش سنجاق شده: «الان دیگر دوستش ندارم، همین من را بدبخت کرد.» علیرضای ١٥ساله، چوپان هست، حالا از ٣٠روز پیش که روی تخت بخش روان یکی از بیمارستان های شرق پایتخت کشور عزیزمان ایران دراز کشیده، دیگر خودش را چوپان نمی داند.

    چرا؟

    همین شغل من را بدبخت کرد.

    «عیلرضا» کودک چوپانی که دوره سم زدایی را می گذراند: صاحب کارم روزی ٣بار به همه چوپان ها شیشه می داد تا موقع گوسفندچرانی خوابمان نبرد و مراقب گله باشیم.

    چیکارت کرد؟

    معتادم کرد.

    چطوری معتادت کرد؟

    صاحب کارم به من مواد می داد.

    کودک چوپان‌هایی که جهت نگهداری از گله معتاد شده‌اند

    چی می داد؟

    شیشه.

    «عیلرضا» کودک چوپانی که دوره سم زدایی را می گذراند: صاحب کارم روزی ٣بار به همه چوپان ها شیشه می داد تا موقع گوسفندچرانی خوابمان نبرد و مراقب گله باشیم.

    خودش شیشه را می آورد و به تو می داد؟

    بله.

    ازش نمی پرسیدی آیا این کار را می کند؟

    کودک چوپان‌هایی که جهت نگهداری از گله معتاد شده‌اند

    من فرزند بودم، نمی فهمیدم. به من می گفت بکش و گوسفندها را ببر. منم می کشیدم و گوسفندها را می بردم چَرا.

    وقتی می کشیدی چه اتفاقی می افتاد؟

    اصلا جهت من اهمیتی نداشت که بکشم یا نکشم، یکم بیدار می ماندم. کارم زیاد می شد.

    شیشه را کجا به شما می داد که بکشید؟

    همان جایی که گوسفندها را می بردیم. بیابان.

    فقط شما بودید یا به بقیه چوپان ها هم می داد؟

    به همه می داد شیشه را.

    یعنی به همه می گفت باید شیشه بکشید؟

    بله.

    خودت راضی بودی؟

    من اصلا نمی خواستم، ولی هنگامی که شیشه را می داد، می کشیدم.

    چطوری می کشیدی؟

    شیشه را می ریختیم داخل یک چیز شیشه مانندی، تهش گردالی بود، از همان جای باریکش می کشیدیم.

    معمولا چه موقع به شما شیشه می داد که بکشید؟

    مثلا صبح که از خواب بیدار می شدیم. می کشیدیم تا خوابمان نبرد.

    روزی یک بار؟

    نه، یک بار صبح، یک بار ظهر، یک بار شب.

    خود صاحب کارتان هم می کشید؟

    بله.

    چند سالش بود؟

    سی، سی وپنج سال.

    چند وقت است که در چوپانی مواد می کشی؟

    دوسالی می شود.

    چه چیز چوپانی را دوست داشتی؟

    چوبش را. گوسفندهایش را.

    چند وقت است چوپانی می کنی؟

    من از بچگی. از هنگامی که این قدری بودم (دست هایش را از سطح زمین بلند می کند).

    دلت می خواهد سریعتر مرخص شوی؟

    خیلی. دلم می خواهد بروم خانه. دلم جهت محله مان تنگ شده.

    تا امروز بیش از ٣٠ روز از خوابیدن «علیرضا» در طبقه چهارم یکی از بیمارستان های شرق پایتخت کشور عزیزمان ایران که بخش روان کودک دارد، می گذرد و علیرضا در همین یک ماه و چند روز، قدش بلندتر شده، آبی زیر پوستش رفته، رنگش روشن تر شده است و زخم های روی دستش زیاد شده. او در همین مدت دو بار خودزنی کرده: «به من گفتن این هفته که بیاید مرخص می شوم.» سکوت راهروی نباتی رنگ بخش روان، ظهر آن روز، با صدای تلویزیون که برنامه کودک پخش می کرد، شکسته شده: «مادرم که می آید دیدنم، با هم می رویم پایین و دور می زنیم.» این بار اولی نیست که علیرضای ١٥ساله، طبقه چهارم این بیمارستان را با آسانسور اوج می رود، آسانسوری که آن طرفش قفل است و هربار با چشم های پراشک و گردنی که از بعد گردنی، سرخ شده، پا در بخش روان کودک می گذارد، پدر هربار با کتک او را می آورد. می آورد، سم زدایی می شود و درست همان روزی که به منزل ارزش در حاشیه های شهریار برمی گردند، یک پا دارد دو پای دیگر قرض می کند و می رود به سمت بیابان، به جایی که گوسفندها را می چرند، جایی که «شیشه» است و طراوت مظفریان، از اعضای جمعیت دانشجویی امام علی(ع)، جزییات آن را خوب می داند: «امسال، بار دومی است که علیرضا، جهت سم زدایی در بیمارستان خوابیدن می شود، قبل از این، ٣٣روز خوابیدن بود و همان شبی که از بیمارستان مرخص شد، شب از منزل فرار کرد و رفت بیابان. پدرش آن شب خیلی دنبالش گشت ولی علیرضا آب شده است بود و رفته بود زمین. بعد که پیدایش کردند.

    او را بردند شمال. منزل اقوام مادرش، ولی همان جا هم نمی دانیم از کجا موادمخدر پیدا کرد و کشید.» مظفریان از روان دکتر بیمارستان می پرسد که آیا عالی ترین راه، بردن علیرضا به بهزیستی است؟ و رزیدنت روانپزشکی بیمارستان، رفتن به بهزیستی را راه حل خوبی نمی داند: «مشکل اینجاست که اگر علیرضا ٦ ماه هم در بهزیستی بماند، این طور نیست که دیگر هیچ وقت موادمخدر مصرف نکند. ممکن است میل به مصرف با دارو کمی کم شود، ولی مسأله ای که وجود دارد، محیط هست، یعنی هر وقت دیگر که فرد معتاد به محیط برگردد، دوباره به سمت موادمخدر کشیده می شود، این از شاخصه های شیشه است که جهت فرد وابستگی روانی ایجاد می کند.»

    روان دکتر می گوید که باید خانواده از آن محل نقل مکان کنند، بروند جایی که جهت علیرضا، خاطرات آن منزل و آن محیط و بیابان و چوپانی تداعی نشود: «علیرضا تا هنگامی که در بیمارستان هست، حالش خوب هست، هنگامی که پایش را از این جا بیرون می گذارد، به هم می ریزد، حتی دیدن سیگار هم می تواند تحریکش کند. ممکن است او به خود شیشه میل به زیادی نداشته باشد، آن جمعی که با آنها موادمخدر می کشد، را زیاد دوست دارد.» پزشکان حالا متوجه بیماری دیگر علیرضا شده است اند، اختلال دوقطبی و بیش فعالی که به گفته او، همه اینها با دارو کنترل شده است و بیمار وضع خوبی دارد: «مصرف شیشه، بیماری های دیگر را هم شدت یافتن می کند، ولی حالا حالش خوب هست، هرچند که در مدت خوابیدن در بیمارستان، چندبار خودزنی کرده، ولی در هفت، هشت روز قبل، همه علایم بیماری اش کنترل شده: «آن طور که علیرضا می گوید، از هنگامی که مشغول چوپانی شده، مصرف را هم شروع کرده است.» این روان دکتر حرف های علیرضا را تأیید می کند که می گوید، صاحب کار به آنها شیشه می داد تا بیدار بمانند: «شیشه آدم را بیدار نگه می دارد، به عنوان نمونه ما مصرف این مواد را میان راننده های شب کار هم زیاد می بینیم.»

    علیرضا را چند ماه پیش، اعضای جمعیت امام علی(ع)، هنگامی که کف اتاق خانه، بی حال و بی جان افتاده بود، دیدند.

    معصومه زن و پدرش مسعود، می گفتند که اعتیاد دارد و اعضای جمعیت امام علی، با کلی تقلا آنها را راضی کردند تا پسرشان را ببرند جهت ترک؛ پسر چوپان ارزش را: «هر کسی می رود جهت چوپانی معتادش می کنند، معتادش می کنند تا زیاد بماند، علیرضا هم سنش کم بود، سریع توانستند معتادش کنند.»

    معصومه، مادر علیرضایی که تیرماه تازه وارد ١٥سالگی شده، کیلومترها دورتر از جایی که پسرش، صبح ها و شب ها شیشه می کشید، در اتاق ١٠متری منزل ارزش در دهشاد، نشسته، چادر نخی گلی گلی اش را دور کمر پیچیده و از پسرش که تا آن روز، ٢٣روز می شد که در منزل نیست، حرف می زند: «خیلی علیرضا را کتک زدیم تا توانستیم ببریمش بیمارستان. تا فهمید می خواهیم ببریمش، چسبید به زمین و کنده نمی شد. حالا هم در بیمارستان خیلی بی قراری می کند.»

    علیرضا، خودزنی زیاد کرده، هربار که شیشه ای مصرف کرده، هربار که به هم ریخته، چاقو را برداشته و دست هایش را خط خطی کرده، آخرین بار هم با لوله خودکار در بیمارستان: «این دفعه زخمش خیلی عمیق است.» پدر علیرضا بیماری اعصاب و روان دارد و هر از گاهی دستش روی فرزند ها بلند می شود: «چند سال پیش بود که متوجه شدیم هنگامی که علیرضا از چوپانی برمی گردد، حالش خوب نیست، پدرش گفت، این معتاد شده، پرس وجو که کردیم، از زبان خود علیرضا شنیدیم که صاحب کار، شیشه را با آب قاطی می کند و به او می دهد. نه فقط به او، به بقیه هم می دهد. حتی دستشان را با فیلتر سیگار داغ می کرد تا موقع چوپانی، خوابشان نبرد.

    به صاحب کار که گفتیم، قبول نکرد، آمد منزل مان و قسم خورد که این کار را نکرده.» مادر می گوید که آنها راضی به کارکردن علیرضا نبودند، خودش می رفت دنبال چوپانی. می گفت، من فقط گوسفند دوست دارم: «صاحب کار ماهی نهایت ٣٠٠ هزار تومان حقوق می داد، حقوقش بخور و نمیر بود.» خانواده علیرضا، آسیب دیده اند، پدر کار نمی کند و مادر از هنگامی که دیسک کمر گرفته، همان روزی چند هزار تومان که از سبزی خردکنی کاسب می شد را هم منزل نمی آورد. آنها به همان ٥٠، ٦٠ هزار تومان های گاه به گاه علیرضا نیاز داشتند.

    چوپان کوچک معتاد

    «امیر» را همه در دهشاد و ویره شهریار می شناسند، پسر ١٥ساله چوپانی که سر و صورتش یک صدا می گوید که معتاد هست. او را صاحب کارش معتاد کرد. مردی که یک دامپروری سنتی داشت و امیر و بعدا علیرضا چوپانش شدند. از هفت سالگی که مادرش او را در خیابان ها رها کرد و پدر دنبال زندگی خودش بود، صاحب کار، پناهش داد، با شیشه، با تریاک، با هرویین و او هر روز تکیده تر از روز قبل می شد. معصومه زن می گوید، علیرضا را همین امیر معتاد کرد: «امیر را از هنگامی که با علیرضا دوست شد، می شناسم. آن موقع علیرضا ١٢سالش بود و چوپانی می کرد، ولی پیش این صاحب کارش نبود، پیش کسی دیگر کار می کرد و در آخر، سر از این دامپروری درآورد. آن جا امیر بود و علیرضا و چند نفر دیگر. امیر از هفت، هشت سالگی مصرف دارد.»

    «نسرین»، سه ماه پیش که عروس خانواده «احمد» شد، فکرش را هم نمی کرد، پسر معتادی که یک روز در میان، یک لنگه پا جلوی در منزل ارزش می ایستد و منتظر محمد پسرش هست، فرزند همسر جدیدش هست؛ امیر: «ما همین جا زندگی می کنیم، ویره. خیابان گلستان …، همان جا بود که با احمد آشنا شدم و بعد فهمیدم که قبل از من دو زن دیگر هم داشته که از آنها جدا شده است و امیر، همان پسر معتاد محله، پسرِ زن دومش است.»

    نسرین اینها را در منزل دخترخاله اش که در همسایگی آنها زندگی می کند، می گوید و از امیر می گوید که چوپان است و بشدت معتاد: «امیر ١٥سالش است و فکر می کنم از هشت سال پیش که پدرش افتاد زندان، معتاد شده. امیر در دهشاد شهریار گوسفند می چراند.» از روزی که جمعیت امام علی(ع) پیگیر ترک اعتیاد علیرضا شد و او را به بیمارستان انتقال یافته کرد، خبر به گوش امیر رسید و حالا فراری هست. هیچ کجا نمی شود پیدایش کرد، مگر در ارتفاعات شهریار که از دور گوسفندها را می پاید و در دخمه ای مشغول هست؛ مشغول مصرف مواد.

    طراوت مظفریان حال و روز این خانواده ها را می داند، ولی بار اولی است که با کودکان کاری مواجه می شود که جهت چوپانی، معتاد شده است اند: «از فرزند ها سوءاستفاده های زیادی می شود ولی نخستین بار است راجع به چوپان ها می شنویم.» او می گوید، کودکان در کارگاه های مختلف، زیاد مورد سوءاستفاده قرار می گیرند و چوپانی یکی از کارهایی است که کودکان هم در آن مشغول به کار شده است اند، بنابراین نباید خیلی از این ماجرا تعجب کرد و نمی توان هم گفت که تمام چوپان ها این مسئله را دارند: «در خیلی از کارگاه های زیرزمینی مثل پرس کاری، شیشه گری و… اتفاقات عجیب و غریبی جهت کودکان می افتد. یکی از دلایل آن هم نبود نظارت بر این کارگاه هاست. براساس قانون کار، کارگاه هایی که کمتر از ١٠ کارگر دارند، کارگاه به شمار نمی روند و نظارتی هم بر آنها نمی شود. این دامپروری ها هم همین وضع را دارند.» این عضو جمعیت امام علی(ع) از وحشت خانواده های این کودکان چوپان از کارفرماها می گوید: «خانواده این کودکان، دچار فقر شدیدی هستند. آنها به علت نیازشان از کسی شکایت نمی کنند. حالا هم که خانواده علیرضا حاضر به پیگیری ماجرا شده است اند، از کارفرما وحشت دارند و هر روز در هراس مواجهه با او صبح را شب می کنند. امیر هم همین وضع را دارد. ظاهرا از این فرزند ها کم هم نیست که در چوپانی معتاد شده است اند، ولی ما این دو مورد را شناسایی کرده ایم. متاسفانه در شهریار از این موارد زیاد می بینیم.» آنها حالا درِ هر منزل ای را زده اند تا امیر را پیدا کنند و به همان بیمارستانی ببرند که علیرضا هم خوابیدن هست؛ جهت سم زدایی. بعضی چوپان ها مواد می کشند تا گله ارزش را نزنند.

    چوب «مرتضی» اوج می رود و پایین می آید و گوسفندها با همین اوج و پایین رفتن چوب، در یک خط پهن، جلو می روند، می ایستند، روی زمینی که یک جایش علف است و جای دیگرش خالی، دهان می جنبانند و گاهی می نشینند جهت استراحت در بیابان نیمه خشک باغستان شهریار. مرتضی سرش را دستمالی بسته، یک دست کیسه رنگی به انگشت هایش قفل شده است و یک دست دیگر، چوب کوتاه لاغری در میان انگشت های شست و اشاره اش خوابیده؛ ١٨ سال زیاد ندارد، افغانستانی است: «بابام ٣٠ سال است کشور عزیزمان ایران زندگی می کند، گوسفند دارد، الان هم من آمده ام از گوسفندهایش نگهداری کنم.» مرتضی چوپان همان محوطه ای است که کمی آن طرف ترش، امیر و علیرضا سال ها چوپانی کرده اند. داستان مصرف موادمخدر چوپان ها را شنیده، ولی از نزدیک ندیده وافورشان را و گرد سفیدی که دود می کنند: «ما از صبح گوسفندها را جهت آیا می بریم، عصر برمی گردانیم، نیازی به شب بیداری نداریم.» روی گوسفندهایش پلاک است به نشانه. آنها را به گوش دام ها می زنند تا با سایر گوسفندها قاطی نشوند. هر چند گوسفند و بز متعلق به یک نفر است.

    «مهدی» کمی بالاتر از «مرتضی»، سرنوشت چوپانی را می گذراند. او بهتر می داند میان چوپان ها چه می گذرد: «وقتی گوسفندها زیاد باشند، جهت این که چوپان خواب نماند، گوسفندهایش را گرگ نزند یا وارد زمین های کشاورزی نشوند، مواد می کشد تا بالای سر گله باشد. بعد کم کم عادت می کند و معتاد می شود. این اتفاق جهت چوپان ها زیاد می افتد.» مهدی ١٦سالش تمام نشده و گله پدربزرگش را آورده جهت چرا. شاید از ٥٠، ٦٠ گوسفندی که ظهر آن روز گرم شهریورماه در بیابان دور خودشان می چرخند، ١٠ گوسفند جهت خودشان باشد، مابقی اجاره ای است: «ما خودمان یک باربندی داریم که شب گوسفندها و بزها را داخلش می گذاریم، قفل می کنیم تا روز بعد. جهت همین خیالمان راحت است که کسی به آنها دستبرد نمی زند. در روز هم چند نفر با هم چوپانی می کنیم تا اگر کسی خسته شد و رفت، نفر بعدی مراقب گله باشد.» مهدی می گوید، چوپان هایی موادمخدر می کشند که به تنهایی باید یک گله بزرگ را ببرند جهت آیا و جایی جهت نگهداری ارزش ندارند.

    مهدی، سنگ بزرگی برمی دارد و بزی که از مسیر خارج شده است را نشانه می گیرد: «هر گله نزدیک به ١١٠ تا ١٢٠ گوسفند و بز دارد. مال بعضی ها به دو هزار تا هم می رسد. ما این گله را هر روز باید جهت آیا ببریم این جا که شبیه بیابان است یا یک دره ای که علف زیاد دارد، معمولا محل استراحتمان می شود، از صبح ساعت ٦، ٧ گله را از باربند بیرون می آوریم تا ساعت ١١ شب. وسط روز یک بار ساعت ١١ صبح و یک بار ساعت ٤ بعدازظهر گله را می بریم جهت استراحت.» حسین، پسرخاله مهدی همان اطراف هست، پسر بزرگسالی است و راجع به ماجرای اعتیاد چوپان ها چیزهایی می داند: «بعضی از گله ها به سمت مناطق کوهستانی می روند. این مناطق در زمستان خیلی سرد می شود و بعضی مواد مصرف می کنند تا بتوانند شرایط را تحمل کنند، البته بعضی از چوپان ها دم غروب یک کره محلی می خورند که تا صبح آنها را بیدار نگه می دارد.» جهت آنها پیش آمده نصف شب، دزد سراغشان بیاید: «یک سال دو نفر قمه به دست راه را بر ما بستند، گفتند یا یک گوسفند بزرگ به ما می دهید یا شما را می کشیم. ما هم یک گوسفند به آنها دادیم. چوپان کمی حواسش پرت شود، برایش مسئله پیش می آید.» گله گران هست. هر یک کیلو بز را ١٨ هزار تومان و یک کیلو بره را ٢٠ هزار تومان می فروشند، یک گوسفند معمولی ٣٥ تا ٤٠ کیلو می شود. مهدی و حسین درآمد پایینی دارند. آنها می گویند که جهت یک گله ١٠٠ تایی، ماهی ٧٠٠ تا ٨٠٠ هزار تومان پول می دهند. اگر گله بزرگتر باشد و شب مانی داشته باشد، حقوق به یک میلیون و ٢٠٠ هزار تومان هم می رسد. دامداری های سنتی ناظری ندارند.

    در دامپروری های حاشیه های شهریار، کودک چوپان ها معتاد می شوند و اصغر برائی نژاد، مدیرکل دامپزشکی استان پایتخت کشور عزیزمان ایران می گوید که نظارت بر این دامداری ها به عهده آنها نیست: «هر کجا که به این دامپروری ها مجوز داده، وظیفه نظارت را هم باید برعهده بگیرد. بخش های دولتی و غیردولتی به این دامپروری ها مجوز می دهند. یک سری از مجمع های امور صنفی دام هم هستند که می توانند پروانه فعالیت صادر کنند، حتی جهاد کشاورزی هم این کار را می کند، بنابراین هر جایی که مجوز می دهد باید نظارت هم داشته باشد.»

    برائی نژاد به «شهروند» می گوید که این دامپروری ها در حاشیه شهرها، دامداری های سنتی و روستایی به شمار می روند که اگر هم از جایی مجوز داشته باشند، معمولا بر بهداشت گوشت آنها نظارت می شود، نه شرایط کارگری که آن جا مشغول به کار شده است است: «دامپزشکی استان پایتخت کشور عزیزمان ایران تنها بر واحدهایی که مجوز داده، نظارت می کند و این دامداری ها در حیطه وظایف بازرسی ما نیست.» خبر محبی، مدیر هیأت مدیره جامعه دامپزشکان کشور عزیزمان ایران است و از آنچه در بعضی از دامداری های سنتی می گذرد، بی اطلاع است: «فکر می کنم بخش بهداشت آن به عهده دامپزشکی است و وضع کار و کارگران، به عهده وزارت کار.»

    سعید سلطانی هم که کارشناس دامپروری است هنگامی که راجع به معتاد کردن چوپان ها جهت نگهداری و مواظبت از گله می شنود، می گوید: «اگر چنین اتفاقی در بعضی از دامداری ها رخ می دهد، جنایت است.» با این همه، در گفت وگو با «شهروند» تأکید می کند که چنین اتفاقی در دامداری ها عمومیت ندارد، ولی مثل همه آسیب های اجتماعی که رخ می دهد، خیلی هم دور از انتظار نیست: «قوه قضائیه و فرمانداری می تواند این عنوان را به صورت خاص پیگیری کند.»

    اخبار اجتماعی – شهروند

    واژه های کلیدی: معتاد | گوسفند | بیابان | گوسفند | بیمارستان | بیمارستان | اخبار اجتماعی

    نویسنده : blogzz

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از آمازون
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • کتاب روانشناسی به انگلیسی
  • کتاب زبان اصلی
  • کتاب خارجی
  • رفتن به نوار ابزار