بلاگز

  • خرید کتاب از گوگل
  • چاپ کتاب PDF
  • خرید کتاب از آمازون
  • خرید کتاب زبان اصلی
  • دانلود کتاب خارجی
  • دانلود کتاب لاتین
  • گت بلاگز گزارش رازهای پشت پرده زندگی وحید خزایی

    وحید خزایی حالا این روزها یک فرد سابقه دار است که در شهر «استانبول» هر روزش را با درد شروع و با دلتنگی تمام می کند. «وحید خزایی» جهت نخ

    رازهای پشت پرده زندگی وحید خزایی

    وحید خزایی حالا این روزها یک فرد سابقه دار است که در شهر «استانبول» هر روزش را با درد شروع و با دلتنگی تمام می کند. «وحید خزایی» جهت نخستین بار در یک رسانه رسمی از پشت پرده آنچه اینترنت به سرش آورد می گوید.

    وحید خزایی از رازهای پشت پرده زندگی اش می گوید

    مجله همشهری سرنخ – خاطره علی نسب: آن روزها را همه ما به یاد داریم. روزهایی که تصویر هایش یکی بعد از دیگری همراه با کپشن های خنده آمیز دست به دست در اینترنت می چرخید و حاصلش شد خنده ای روی لب ما و لرزه ای به تن او. خنده هایی که هر روز صدها تن آوار روی زندگی اش هوار کردند و راهش ختم شد به زندان و فرار. او حالا این روزها یک فرد سابقه دار است که در شهر «استانبول» هر روزش را با درد شروع و با دلتنگی تمام می کند. «وحید خزایی» جهت نخستین بار در یک رسانه رسمی از پشت پرده آنچه اینترنت به سرش آورد می گوید.

    رازهای پشت پرده زندگی وحید خزایی

    سال ۹۵ جهت تو سال بسیار جنجالی بود. خیلی سریع بعد از منتشر شدن تصویر هایت مشهور شدی، بعضی ها می گویند که خودت تصویر ها را منتشر کردی و از این شهرت خوشحالی؟

    – به هیچ وجه. مگر می شود از این که تصویر هایم دست به دست چرخید و آبرو و شرف خود و خانواده ام رفت خوشحال باشم؟ مگر می شود از آوارگی در کشور غریب خوشحال بود؟ دلم می خواست هیچ وقت اینگونه به شهرت نمی رسیدم و هیچ کس با صورت و نامم آشنا نبود و امروز در خاک وطنم و در کنار اعضای خانواده ام در آرامش زندگی می کردم.

    وحید خزایی حالا این روزها یک فرد سابقه دار است که در شهر «استانبول» هر روزش را با درد شروع و با دلتنگی تمام می کند. «وحید خزایی» جهت نخ

    چهره ات جهت خیلی از بازدیدکنندگان ایرانی آشناست ولی کمتر کسی می داند «پسر تلگرامی» در حقیقت کیست، از خودت جهت مان بگو.

    – پسر تلگرامی همان کسی است که خیلی از هموطنانش جهت یک لحظه خنده و سرگرمی و جوک ساختن، تصویر هایش را دست به دست چرخاندند، نه به آینده اش فکر کردند و نه دل ارزش جهت اعضای خانواده اش سوخت. ۳۰ ساله بود که خنده های بازدیدکنندگان روی سرش هوار شد و او را تبدیل کرد به یک پسر افسرده.

    فرزند چندم خانواده هستی؟

    رازهای پشت پرده زندگی وحید خزایی

    – دومین فرزند خانواده هستم. یک برادر ۳۵ ساله دارم و یک خواهر ۲۹ ساله.

    خیلی ها گفتند پدرت جزو افراد ثروتمند پایتخت کشور عزیزمان ایران است و خرج یک روزت مساوی است با حقوق یک ماه یک کارمند. این عنوان حقیقت دارد؟

    وحید خزایی حالا این روزها یک فرد سابقه دار است که در شهر «استانبول» هر روزش را با درد شروع و با دلتنگی تمام می کند. «وحید خزایی» جهت نخ

    – خودم هم این حرف ها را بارها شنیدم ولی واقعیت این است که من پدرم را سال ها پیش از دست داده ام.

    اما انگار ساکن یکی از محله های بالای پایتخت کشور عزیزمان ایران بودی؟

    رازهای پشت پرده زندگی وحید خزایی

    – سال ها ساکن سعادت آباد پایتخت کشور عزیزمان ایران بودم، منطقه ای که افرادش نه زیاد ثروتمند هستند و نه فقیر. در موقعیتی زندگی می کردم که هم درآمد خوبی داشتم و هم می توانستم بعد اندازی جهت خودم کنار بگذارم. اگر در حساب شخصی ام مبلغی هم داشتم به خاطر زحمت هایی بود که شبانه روز کشیدم نه ارثیه پدری.

    اتومبیل مازراتی را هم با پول خودت خریدی؟

    – مازراتی سوار بودن را نه تایید می کنم نه تکذیب. دوست ندارم در این باره حرف بزنم.

    پس هیچ وقت کارگر راحت نبودی؟

    – خیر، به من گفتند اگر بگویم کارگر راحت ای بیش نیستم می توانند برایم کاری کنند که به زندان نروم. من هم این جمله را در برابر رسانه ها گفتم به امید این که پشت میله های زندان نیفتم.

    شغلت چه بود؟

    – من تحصیلاتم را در رشته تربیت بدنی در دانشگاه «ابهر» تمام کردم ولی به شغل ساخت و ساز علاقه داشتم و بعد از اتمام تحصیلاتم وارد این کار شدم و خیلی سریع هم توانستم در این شغل موفق عمل کنم.

    فیلم را برگردان به مدت پیش. چگونه و آیا تصویر هایت در اینترنت دست به دست چرخید؟

    تصویر های من هیچ وقت به دست خودم پخش نشد و این موضوعی است که کمتر کسی آن وقت باور کرد. حقیقت این بود که یکی از دوستان صمیمی من تصویر هایم را در یک گروه تلگرامی که زیاد بازدیدکنندگان آن پسر بودند پخش کرد، از آن گروه یک نفر تصویر هایم را به گروه های دیگر فرستاد و این گونه بود که در کل کشور عزیزمان ایران تصویر های من پخش شد.

    بعد از انتشار تصویر هایت چه اتفاقی برایت افتاد؟

    – از همان شب اول، تماس تمام کسانی که تصویر های ارزش همراه با من انتشار یافته بود شروع شد. خوب به یاد دارم چند شب اول حتی یک دقیقه هم نمی توانستم بخوابم. من کسی نبودم که تصویر افراد دیگر را پخش کنم. (مکث می کند) هر چند اشتباه کردم که این تصویر ها را با گوشی تلفن همراهم گرفتم. بزرگ ترین اشتباه من هم تصویر انداختن با دیگران بود و بدتر از آن نگه داشتن این تصویر ها در گوشی همراهم. ای کاش همه تصویر ها را پاک می کردم.

    دوستت خصومتی با تو داشت؟

    – خیر، از سر شوخی و لوده بازی این کار را کرد. از ته دلش خبر داشتم. دوست نداشت من به این روز بیفتم ولی اتفاقی که نباید می افتاد افتاد و من مانده بودم با تهدیدهایی از طرف افراد حاضر در تصویر ها و ناسزا و توهین شنیدن از مردم عادی.

    می توانستی به آسانی از دوستت شکایت کنی، این طوری شاید مشکلاتی که امروز داری را دیگر نداشتی، آیا این کار را نکردی؟

    – همان شب که تماس ها روی گوشی ام شروع شد به منزل دوستم رفتم تا با او صحبت کنم و به راه حلی برسم. مادرش بیماری مشکل داشت و دکترها جوابش کرده بودند. من را که دید گریه کرد و گفت از پسرم شکایت نکن. نمی دانستم چه کنم. نان و نمک این خانواده را خورده بودم. نخواستم آب در دل مادرش تکان بخورد. گفتم مادر من شکایتی از پسرت نمی کنم و نمی گویم که صمیمی ترین دوستم باعث شد من به این منجلاب بیفتم. اشک هایش را پاک کرد و از من قول گرفت روی حرفم می مانم و تا زمانی که در کشور عزیزمان ایران بودم به هیچ کس نگفتم دوستم زندگی امرا نابود کرد.

    رفاقت ارزشش را داشت؟

    – درست می گویید. یک رفاقت باعث شد من از کشورم، خواهر، برادر و مادرم دور شوم. در مرام من ارزشش را داشت. مادر دوستم چند ماه پیش فوت کرد. از این ماجرا ناراحت نیستم که پای پسرش را وسط نکشیدم. خوشحالم که پسرش را پشت میله های زندان ندید و رفت ولی نه او و نه تمام کاربرانی که تصویر های من را دست به دست می چرخاندند و می خندیدند به حال معنوی و جسمی مادر من فکر نکردند.

    بعد از آن شب چه کردی؟

    – سریع به کلانتری محل مراجعه کردم و شکایتی تنظیم کردم و اعلام کردم که گوشی ام را دزدیده اند.

    قضیه آن ویدئو که چند روز بعد از پخش شدن تصویر هایت منتشر شد چه بود؟

    – یکی از بدترین تصمیماتی بود که در عمرم گرفتم. هیچ وقت خودم به فکرم هم نمی رسید چنین کاری را انجام بدهم تا این که یکی از همان افرادی که عکسش با من انتشار یافته بود، درست در زمانی که همه به من می گفتند امروز و فرداست که دستگیرت کنند به من زنگ زد و خواست که کلیپی از خودم برایش ارسال کنم.

    او گفت در این ویدئو چه بگویی؟

    – گفت آبرویم در خطر است و بگو فامیل هستیم و شکایت کرده ای. او به من قول داد که این ویدئو را فقط به اطرافیانش نشان خواهد داد و به هیچ وجه منتشرش نخواهد کرد ولی چند ساعت بعد این ویدئو از شهر شیراز برایم ارسال شد. می خواهم بگویم کل کشور عزیزمان ایران این ویدئو را دیدند. من در آن ویدئو جمله هایی را گفتم که از من خواسته شده است بود. بدترین جمله اش هم این بود که «پلیس فتا پلیسی است که حواسش به همه چیز هست.» این کاش این کار را نمی کردم (بغض می کند) زندگی من این روزها شده است است پر از ای کاش.

    قبلا با فعالیت های پلیس فتا آشنا بودی؟

    – من تا آن روز حتی نام پلیس فتا را هم نشنیده بودم و اصلا نمی دانستم حیطه فعالیت ارزش چیست. فقط به من گفتند جرایم اینترنتی را پلیس فتا پیگیری می کند.

    چقدر طول کشید تا به وسیله پلیس فتا دستگیر شدی؟

    – دو هفته طول کشید که من را دستگیر کنند. در این دو هفته چند کیلو وزن کم کردم. شب ها جهت خواب به منزل دوستانم می رفتم ولی باز هم نمی توانستم بخوابم. یک روز ساعت هشت صبح به منزل خودمان آمدم تا چند دست لباس بردارم که به وسیله ماموران پلیس دستگیر شدم.

    خانه مجردی داشتی؟

    – خیر، با اعضای خانواده ام زندگی می کردم. آن روز را خوب به یاد دارم. به سرعت وارد ساختمان شدم و به سمت واحدمان رفتم که ناگهان زنگ در به صدا درآمد. در را باز کردم، پلیس ها را دیدم که دستبندی به دستم زدند و گفتند آقا وحید پلیس فتا پلیسی است که حواسش به همه چیز هست. بعدها متوجه شدم نیروهای پلیس در لابی ساختمان و در قسمت اتاق سرایداری چندین روز منتظر ورود من بودند تا دستگیرم کنند.

    بعد چه شد؟

    – آنها من را جهت بازپرسی بردند و بعد راهی زندان اوین شدم. فردای آن روز دوباره از اوین به ساختمان پلیس فتا رفتیم و اصلا خبر نداشتم قرار است پرونده ام رسانه ای شود ولی ناگهان دیدم خبرنگاران شبکه های متفاوت تلویزیون و نشریات دور و اطرافم را گرفتند. کار من سراسر اشتباه بود ولی قاتل زنجیره ای که نبودم. من اصلا انتظار چنین برخوردی را نداشتم. از حق نگذریم رسانه ای شدن پرونده من زندگی ام را زیاد به نابودی کشاند.

    چند شاکی داشتی؟

    – پرونده من سه شاکی داشت. هر چند من چاقو زیر گلوی کسی نگذاشته بودم که با من تصویر بگیرد ولی جالب بود که همان هایی که با خواست و اراده خودشان با من تصویر گرفتند گفتند که به وسیله من اغفال شده است اند و این دروغ محض بود. هیچ کس از آنها نپرسید شما آیا با او تصویر گرفتید؟

    دادگاه اولت چگونه گذشت؟

    – در دادگاه اول سه نفر شاکی آمدند و قاضی رأی به یک سال حبس، یک سال حبس تعلیقی و پرداخت چهار میلیون تومان جریمه نقدی داد و گفت اگر رضایت بگیرید جرم تان کمتر می شود.

    رضایت گرفتی؟

    – دو نفر از شاکی هایم عنوان کردند که حاضرند با شرایطی رضایت بدهند ولی شاکی سوم هر روز چیزی می گفت. این فرد همان کسی بود که به من گفت ویدئو درست کن و بگو به فتا شکایت کرده ای.

    و در نهایت نتوانستی رضایتش را بگیری؟

    – من وکیل خوبی نداشتم و به همین خاطر مشورت های بدی هم گرفتم. به من گفتند چه رضایت بگیری و چه نه، بخششی در کار نیست و زیاد ترسیدم. وکیلم حتی رضایت دو شاکی ام را روی پرونده ام نگذاشت. بعدها فهمیدم اگر چهار ماه زندانی می شدم می توانستم به خاطر نداشتن سوءسابقه درخواست بخشش کنم و از زندان آزاد شوم.

    چند روز در زندان ماندی؟

    – ۷۰ روز. ۷۰ روز سراسر زحمت و درد.

    چطور آزاد شدی؟

    – شب اربعین امام حسین (ع) بود که در زندان توبه کردم. آنقدر گریه کردم و العفو گفتم که از حال رفتم. به امام حسین (ع) گفتم خیلی از مردم شبیه من گناهکار هستند ولی باعث شدند گناه من پررنگ تر از همه به چشم بیاید. خودت بین من و خدا پادرمیانی کن. فردای همان روز وثیقه ای که خودم گذاشته بودم را پذیرفتند و آزاد شدم. مراجع قضایی به من ۲۰ روز وقت دادند تا رضایت گرفتن هایم را به آخر برسانم.

    چه شد که به فکر فرار افتادی؟

    – بیرون که آمدم زیاد ترسیدم. مردمی که من را نمی شناختند تهدیدم می کردند که من را زنده نخواهند گذاشت. در خیابان چند بار کتک خوردم آن هم از مردها و پسرانی که اصلا نمی دانستند قضیه چیست و فکر می کردند من تصویر ناموس مردم را منتشر کرده ام. در همان روزها بود که شنیدم یکی از مسئولان گفته است باید با وحید خزایی در حد «مفسد فی الارض» برخورد کرد. این جمله لرزه به تن من انداخت و توانایی ام در درست فکر کردن و درست عمل کردن را از من گرفت. به هر ایده و فکر نادرستی چنگ می زدم. کاش می ماندم و حبسم را می کشیدم. کاش یک فردی را داشتم که می توانست راهنمایی های درستی به من بدهد ولی همه اطرافیانم حرف از فرار می زدند.

    پس قبول داری که اشتباه کردی؟

    – صددرصد اشتباه کردم. به من گفتند که می توانی از طرف «سازمان ملل» یا همان «یوان» درخواست پناهندگی کنی و از کشور عزیزمان ایران بروی. اینجا بمانی عاقبتت طناب دار هست. من هم این کار را کردم. اشتباه پشت اشتباه. دو روز مانده بود به رفتنم از کشور عزیزمان ایران به برنامه «شوک» دعوت شدم. «شاهین صمدپور» کارگردان برنامه شوک فردای روز ضبط با من تماس گرفت و گفت که برنامه «ماه عسل» می خواهد تو را جهت ماه رمضان دعوت کند ولی من در حال فرار بودم.

    چطور با آدم پران ها ارتباط گرفتی؟

    – از طرف یکی از آشناهایم با فردی آشنا شدم که گفت تو را می برم آن طرف مرز ترکیه.

    تا آن روز قاچاقچی انسان دیده بودی؟

    – من اصلا نمی دانستم قاچاقچی انسان وجود دارد. افتاده بودم در میان گرگ هایی که زنده ماندنم به سیر بودن و گرسنه بودن آنها بستگی داشت.

    چگونه از مرز خارج شدی؟

    – تا مرز ترکیه با ماشین خودم را رساندم. درست رأس ساعتی که برایم تعیین شده است بودت در موقعیتی که آدرسش را به من داده بودند ایستادم. شب که شد و عقربه های ساعت روی عدد ۱۰ آمد، یک نفر که اصلا نمی شناختمش کنارم آمد و اسمم را برد و گفت که همراهش بروم. چند دقیقه بعد خودم را میان ۷۱ نفر که زیاد آنها افغانی و پاکستانی بودند دیدم. راه بلد گفت باید هر چه سریعتر به سمت مرز ترکیه به راه بیفتیم. راه بسیار سخت و صعب العبوری بود. فکرش را بکنید در آن ساعت از شب، آن هم در دل کوه و در حاشیه یک دره. اگر حتی مرا می کشتند هم کسی خبردار نمی شد (بغض می کند) خدا رحم کرد.

    چند ساعتی به مشکل در آن موقعیت راه رفتم. هوا تاریک بود و چشم چشم را نمی دید. به همین خاطر چند بار بدجور به زمین خوردم و کم مانده بود به اعماق دره بیفتم. بعد از این که مسیر کوه ها را رد کردیم از میان صخره ها وارد کوه های مرزی ترکیه شدیم که ناگهان صدای تیراندازی شنیدیم.

    پلیس ترکیه به سمت تان شلیک می کرد؟

    – نمی دانم صدای شلیک نیروهای خودمان بود یا پلیس ترکیه. اصلا شاید قاچاقچیان این کار را کردند که بترسیم و پول بیشتری بدهیم.

    شما بعد از شنیدن صدای شلیک چه کردید؟

    – هر کدام مان به سمتی فرار کردیم و در گوشه ای پنهان شدیم. من بعد از آن تیراندازی خیلی ترسیدم. چند ساعت بعد وارد یک دشت شدیم ولی من واقعا نمی توانستم یک قدم دیگر راه بروم. تمام پاهایم آسیب دیده بود و خون زیادی از من رفته بود. هیچ وقت به این معنا جمله «از پا افتادم» را درک نکرده بودم. وضعیتم خیلی بد بود.

    استرس تمام وجودم را گرفته بود و به خاطر همین دستبند، ساعت و زنجیر طلایم را به قاچاقچیان دادم و خواستم من را سالم به آن طرف مرز برسانند. آنها هم یک چهارپا در اختیارم گذاشتند چون می دانستند که دیگر نمی توانم راه بروم. سه ساعت هم سوار بر قاطر و اسب راه رفتم تا بالاخره سوار اتوبوس شدم و به سمت استانبول رفتیم. در استانبول یکی از قاچاقچیان انسان من را تحویل فردی داد که در کشور عزیزمان ایران با او قرار گذاشته بودم.

    چقدر به آدم پران ها پول دادی؟

    – آنها از افغان ها و پاکستانی ها مبلغ یک میلیون و نیم بابت رد کردن از مرز کشور عزیزمان ایران و ورود به مرز ترکیه پول گرفته بودند ولی از من زیاد گرفتند. چیزی حدود شش میلیون تومان پول به قاچاقچیان دادم. علاوه بر آن، دستنبد، ساعت و زنجیر طلایم را هم در اختیارشان گذاشتم که ارزش زیادی داشت.

    آن طرف مرز زندگی ات چگونه گذشت؟

    – به سختی. هنگامی که به شرکت ملل مشکلت را می گویی و می خواهی پناهنده شوی یکی از دورترین و سخت ترین شهرهای ممکن را به تو پیشنهاد می دهند. من هم مجبور بودم جهت گذراندن دوره ام تا درست شدن پناهندگی در یک شهر دور افتاده ترکیه مدتی زندگی کنم ولی در کمپ پناهنده ها. در آن شهر بی در و پیکر، همه چیز بدتر از زندان اوین بود. شب ها از ترسم نمی توانستم بخوابم. چند بار جیب و کیفم را زدند. چند بار کتک خوردم آن هم از افرادی که من را به عنوان فردی معرفی می کردند که با شرف خانواده های مردم بازی کرده ام.

    در آنجا هم تو را می شناختند؟

    – بله. از برابر ارزش که رد می شدم با طعنه و کنایه می گفتند تصویر مردم را که پخش کنی کارت به اینجا می کشد. من در آن فضا با افرادی روبرو شدم که می درخواست کردند از اوضاع بد پناهنده ها استفاده کرده و به زور عقاید منحرف ارزش را به دیگران تزریق کنند. کار این دسته از افراد این بود که به پناهنده ها می گفتند اگر عقاید دینی ات را برگردانی ما راحت برایت پناهندگی می گیریم.

    تو در جواب چه گفتی؟

    – «شاید شما فکر کنید که این قسمت را جهت ظاهرسازی می گویم ولی اینها عین واقعیت است و نیازی به ظاهرسازی نیست.» بعد از این که نماز مغرب و عشایم را خواندم به یکی از آنها که اتفاقا ایرانی بود گفتم به دوست هایت بگو دور و اطراف من پیدای ارزش نشود. از من به آنها چیزی نمی رسد. در چشمانش نگاه کردم و گفتم من هم مثل همه اشتباهی کردم ولی غلام حضرت محمد (ص) و حضرت فاطمه (س) هستم. با او درگیر شدم. آن شب را هیچ وقت از یاد نمی برم. آن قدر کتک خوردم که تمام صورتم پر از خون شد. فکم آسیب دید. هنوز هم از ناحیه فک مسئله دارم و دکتر گفته که باید تحت عمل جراحی قرار بگیرم.

    چه مدت در میان متقاضیان پناهندگی زندگی کردی؟

    – کسانی که در کشور عزیزمان ایران هستند فکر می کنند زندگی در کمپ پناهجوها راحت است ولی باید بگویم هر ثانیه ای که آنجا بودم با وحشت و دلهره گذشت. سه ماه خواب راحت نداشتم. هر شب سرم را روی زمین می گذاشتم می گفتم لعنت به تو وحید، زندان امن تر از اینجا بود، می ماندی حبست را می کشیدی. بعد از سه ماه به خودم آمدم و دیدم من آدم زندگی در میان آنها نیستم. درخواست پناهندگی ام را بعد گرفتم و برگشتم استانبول.

    در حال حاضر در استانبول زندگی می کنی و اینطور که فهمیدم کار و شغلی نداری. خرج زندگی ات را از کجا تامین می کنی؟

    – در کشور عزیزمان ایران سرمایه ای دارم که با آن کار می کنند و زندگی ام را اینجا می گذرانم. سال ها در کشور عزیزمان ایران کار کردم تا توانستم این سرمایه را جمع کنم. درست روزهایی که دیگر پسرهای هم سن و سالم فکر خوشگذرانی بودند من صبح تا شب کار می کردم و حالا دارم از اندوخته آن سال ها استفاده می کنم.

    چندی پیش پستی گذاشتی و نوشتی که جایی امن تر از کشور عزیزمان ایران نیست و از مردم خواستی به ترکیه نیایند، دلیلش چه بود؟

    – اینجا در ترکیه هر روز یک بمب گذاری تازه رخ می دهد. این کشور اصلا کشور امنی نیست. همین امروز که با شما صحبت می کنم یک گروگانگیری در کنار گوش ما رخ داده هست. خود من به زور از منزل خارج می شوم، آن وقت می شنوم که جوانان ما چه جهت تفریح و چه اقامت به این کشور می آیند. به چشم خودم، بدبخت شدن خیلی های ارزش را دیدم. یکی از آن جوان ها خودم بودم. تلاش کردم چشم های ارزش را روی واقعیت باز کنم. ویدئویی از خودم گرفتم و آن را در صفحه اجتماعی ام منتشر کردم.

    آن ویدئوی جنجالی باعث شد نظر خیلی ها نسبت به تو برگردد. طرفداران زیادی پیدا کردی و البته منتقدانت هم کم نبودند. خودت فکر می کنی چرا؟

    – چون در آن ویدئو به مردمم گفتم به ترکیه نیایید. آنها از من این انتظار را نداشتند. بارها اعلام کردم فکر پناهنده شدن را نکنید. در کشورتان بمانید. کشور عزیزمان ایران امن ترین کشور خاورمیانه هست. بروید جهت مسئولان کشور دعا کنید که راحت دارید در کشور خودتان زندگی می کنید. اینجا صبح از منزل در بیایی شب معلوم نیست سالم به منزل برسی یا نه. هر روز یک جا بمب گذاری می شود.

    واکنش ها چطور بود؟

    – تا دل تان بخواهد ناسزا شنیدم. بعضی می گفتند پاچه ذلت می کنی و چون از کشور عزیزمان ایران رفته ای اینها را می گویی ولی من در جواب ارزش گفتم چشم هایم تازه باز شده است است و جهت ارزش نوشتم دوستان اگر امنیت نداشتید امروز با خیال راحت نمی توانستید بنشینید پای اینترنت و با من بحث کنید. شاید باورتان نشود ولی من هر چند وقت یک بار آن هم تنها جهت خرید و … از منزل بیرون می روم. استانبول به شدت ناامن است.

    صفحه شخصی تو بیش از ۶۰۰ هزار بیننده دارد و بعد از آن ویدئو در همین صفحه عنوان کردی به خاطر گفتن از ناامنی ترکیه با پلیس ترکیه به مسئله خورده ای؛ در این باره بگو.

    – قضیه چیز دیگری بود. من جهت نخستین بار به عنوان یک تهیه کننده، یک برنامه چند ساعته را در ترکیه به روی استیج بردم. در این میان با شریکم به مسئله مالی برخوردم. او به یکی از ماموران پلیس رشوه داده بود و او را به در منزل من آورده بود تا من را بترساند. یک شب دیدم چند مامور به همراه شریکم برابر در منزل ام هستند. مامور پلیس به ترکی گفت که گوشی ات را بده و آن پست من را که راجع به ناامنی ترکیه گفته بودم از بین بردن کرد. چند سیلی هم به صورتم زد و گفت اینجا ترکیه است و من با این کارها موقعیتم را به خطر می اندازم. شریکم با دیدن این صحنه خندید و گفت دیگر حرف پولت را نزن و رفت. من دیگر در صفحه ام حرفی از ترکیه و مشکلاتش نزدم ولی بگذارید امروز بگویم اگر ترکیه امن بود هیچ وقت شریک من نمی توانست پولی به پلیس ترکیه بدهد و از او بخواهد به خاطر ترساندن من به در منزل ام بیاید و به صورتم سیلی بزند.

    تاکنون در همین اینترنت به افرادی برخورده ای که قصد پناهندگی داشته باشند و با حرف های تو از این اقدام منصرف شده است باشند؟

    – خیلی دلم می خواست می توانستم خبر ها را جهت تان ارسال کنم. حجم خبر های صفحه من بسیار اوج است ولی در این میان هر وقت می بینم جوانی قصد مهاجرت و یا پناهندگی دارد، برایش وقت می گذارم و چشمش را باز می کنم تا بدون آگاهی قصد ترک کشور عزیزمان ایران را نکند. بارها به هم سن و سال های مان گفته ام که در کمپ پناهجوها چه خبر هست. این طرف مرز فقط سیاهی هست. هیچ کجا کشور عزیزمان ایران نمی شود.

    توانستم بارها جوانان را از این اقدام منصرف کنم. از این بابت خوشحالم. من اشتباه کردم. ای کاش درس عبرت جوانان بشوم. من از دست دولتم یا حکومت فرار نکردم. من از دست افرادی فرار کردم که مردم عادی بودند. مردمی که در کوچه و خیابان برایم آبرو نگذاشتند. حتی تهدیدم کردند به اسیدپاشی. مردمی که حتی در خیابان به چشم هایم نگاه می کردند و به من ناسزا می گفتند. افرادی که کاری کردند که پایم به اوین باز شود.

    اگر کسی در موقعیتی شبیه به تو گیر کند چطور راهنمایی اش می کنی؟

    – این روزها در اینترنت صدها نفر در صفحه هایی که خودشان ادمین آن هستند تصویر هایی به مراتب بدتر از تصویر های من منتشر کرده اند ولی هیچ کدام ارزش تاکنون دستگیر نشده اند. انگار من باید قربانی می شدم ولی روی حرفم با افرادی است که شاید روزی با این مسئله روبرو شوند. لطفا به صمیمی ترین دوست تان اعتماد نکنید. گرفتن تصویر و به انتشار گذاشتن زندگی تان با مردم چیزی به داشته های تان اضافه نخواهد کرد.

    به آنها می گویم اگر خطایی مانند من کردید در کشور خودتان بمانید، جزایش را بکشید. فرار نکنید. تلاش کنید به جای رفتن به مهمانی و خوشگذرانی، قانون مملکت تان را بخوانید که مانند من نیازمند وکیل نشوید و به هر طناب پوسیده ای چنگ بزنید. هر چند من قدم های اشتباهی برداشتم ولی اگر امروز بدانم اجازه دارم به کشور عزیزمان ایران برگردم یکراست بلیت می گیرم و به پایتخت کشور عزیزمان ایران می آیم. بودن پشت میله های زندان اوین شرف دارد به فرار، آن هم فرار به کشوری مانند ترکیه.

    و حرف آخر؟

    – راستی یادتان باشد پلیس فتا پلیسی است که حواسش به همه چیز هست. جرایم اینترنتی پیگیری می شود.

    واژه های کلیدی: ایران | ترکیه | تصویر | زندان | زندگی | ایرانی | زندانی | خبر

    نویسنده : blogzz

  • کتاب زبان اصلی J.R.R
  • دانلود کتاب لاتین
  • خرید کتاب لاتین
  • خرید مانگا
  • خرید کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • دانلود رایگان کتاب از آمازون
  • دانلود رایگان کتاب از گوگل بوکز
  • کتاب روانشناسی به انگلیسی
  • کتاب زبان اصلی
  • کتاب خارجی
  • رفتن به نوار ابزار